قانون شکن

عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من

قانون شکن

عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من

عادت بد روزگار !

 

تاریک می شود . هوا تاریک تر از آخر شب .هنوز به خواب نرفته ام  . ستارگان را نگاه میکنم ، هرچه بیشتر دقت کنم تعداد بیشتری را می بینم . خیلی سخت خوابم میبرد . شاید ساعتها طول میکشد . اینبار به کارهایی که باید انجام بدهم و هنوز نکردم فکر میکنم . به لخظه ایی که پیر زن به کمکم نیاز داشت و من او را نگاه میکردم، هنگامی که دوستم بی قرارانه منتظرم بود  و من او  را تماشا می کردم . به کسانی که قلبشان تاریک و سنگ است، افرادی که بویی از احساس نبردند  . به مادرم فکر میکنم که هدفم از زندگی شاد بودن اوست . به پدرم که دوست دارم هر لحظه از عمرم را بردگی اش کنم .   هرچه بیشتر فکر می کنم زندگی را پوچ تر،  سخت تر و بی معنی تر از پیش میبینم .

چند روزی است که آخر شبها دلم برای کسی تنگ میشود که ماهها دلتنگم بود . شاید این هم از عادت های زندگی است !

به همین سادگی !

خیلی سادست . زندگی رو نگفتم  ،‌منظورم مرگ است .

آدمی نابود میشود ، هیچ میشود ، اصلا انگار نه انگار که از ابتدا بودی و زندگی کردی . شاید چند قطره اشک که معلوم نیست چه مقدارش حقیقی باشد .

بزارین براتون بگم از یک دختربچه که پدرش به خاطر مریضی روانی همسرش را  جلوی چشمان دخترش به قتل میرساند و پس از مدتی به دلیل عذاب وجدان خودش را نیز جلوی دیدگان دختر بچه اش می کشد .دختر چند سال بعد از طرف پرورشگاه به زن و مردی میانسال داده میشود تا انها به مراقبت و بزرگ کردن وی بپردازند .دختر بزرگ میشود و در سن ۱۸ سالگی ازدواج میکند . اما در یک حادثه ی دیگر در جاده ،‌در حالیکه با شوهرش و دو پسر بچه ی ۱۸ ماهه و ۳ ساله سوار بر موتور بودند با کامیونی تصادف میکنند و پسر بچه ی ۳ ساله و شوهرش نیز فوت میکنند ،‌ و خود دختر هم با حالی وخیم زنده میماند . 

 این اتفاقی بود که برای مریم.م همین چند روز پیش افتاد . کسی که من او را به عنوان یک زن معمولی میشناختم و با کودکانش بارها بودم و انها را سرگرم کرده بودم .

نمیدونم علت کجاست‌؟ چرابعضی وقتها انگار   خدا با کسی لج می کند.............. ؟

شاید همین وقایع و  یا گاهگداری دیدن بندگانی که از خیلی از نعمتها محرومند ، موجب میشود تا ما یادی از  خدا کنیم و بگیم ، خدایا شکرت !

 

یعنی خدایا شکرت که مرا سالم افریدی !

اشکها ریختم آن شب !

خستگی های روزمره ، فکرهایی که آدمی را شب ها قبل از خواب به به عالمی بس خیالی و واقعی میبرد ،‌ شب شده بود و من در فکر دوستانی که دارم ،‌دوستانی که داشتم و از دست دادم و یا شاید هم دوستانی که هنوز ندارم ؛ بودم . در همین اثنا به یادبرادرانی افتادم که از هر دوستی برایم ارزشمندترند ، و پدر و مادری که هیچکس نمیتواند برای من جای انان را بگیرد حتی خود خدا ! ارزشهایی که در نیمه ی پنهان ذهنم نهفته ام ،  همین لحظه بود که از ایزدمنان خواستم ،‌خداوندا چه خوب و چه بد بودم این لطف را به ما داشته باش و خانواده را همیشه در کنار هم و سالم نگه دار ! نمی دانم چرا ،‌ولی بعد از این حرف اشکها ریختم . بعد از دوران کودکی به یاد نمی آورم که اینگونه پاک و زلال اشک بریزم ،‌ان هم هنگام صحبت کردن با خدا .

یادداشت اول - معرفی

با سلامی گرم به دوستان عزیز ،‌ امروز در تاریخ ۱ مرداد ماه آغاز کار وبلاگ می باشد . به امید ایجاد محیطی صمیمی برای در و دل های بنده حقیر .

این محیط سایبر دریچه و یا شاید بهتر است بگویم چرکنویسی است برای تمرین من در نویسندگی ،‌امیدوارم با کمک شما دوستان عزیز   بتوانم پیشرفت را در تک تک نوشته های خود احساس کنم .

 پس با نام خالقی که تنهاست اما تنهای را برای مخلوقانش نمیپسندد ،‌کار این وبلاگ را اغاز میکنم تا ببینیم چه پیش خواهد آمد .