خیلی سادست . زندگی رو نگفتم ،منظورم مرگ است .
آدمی نابود میشود ، هیچ میشود ، اصلا انگار نه انگار که از ابتدا بودی و زندگی کردی . شاید چند قطره اشک که معلوم نیست چه مقدارش حقیقی باشد .
بزارین براتون بگم از یک دختربچه که پدرش به خاطر مریضی روانی همسرش را جلوی چشمان دخترش به قتل میرساند و پس از مدتی به دلیل عذاب وجدان خودش را نیز جلوی دیدگان دختر بچه اش می کشد .دختر چند سال بعد از طرف پرورشگاه به زن و مردی میانسال داده میشود تا انها به مراقبت و بزرگ کردن وی بپردازند .دختر بزرگ میشود و در سن ۱۸ سالگی ازدواج میکند . اما در یک حادثه ی دیگر در جاده ،در حالیکه با شوهرش و دو پسر بچه ی ۱۸ ماهه و ۳ ساله سوار بر موتور بودند با کامیونی تصادف میکنند و پسر بچه ی ۳ ساله و شوهرش نیز فوت میکنند ، و خود دختر هم با حالی وخیم زنده میماند .
این اتفاقی بود که برای مریم.م همین چند روز پیش افتاد . کسی که من او را به عنوان یک زن معمولی میشناختم و با کودکانش بارها بودم و انها را سرگرم کرده بودم .
نمیدونم علت کجاست؟ چرابعضی وقتها انگار خدا با کسی لج می کند.............. ؟
شاید همین وقایع و یا گاهگداری دیدن بندگانی که از خیلی از نعمتها محرومند ، موجب میشود تا ما یادی از خدا کنیم و بگیم ، خدایا شکرت !