چند شب پیش
که چشمم در انتظار پاسخ پیر شد
دل به درد آمد و از عشق دلگیر شد
چشم دلم نام تو را تکرار می کرد
و اینگونه از هرچه "تو" بود، سیر شد
چند شب پیش
که کمر لحظه ها سنگین شد
صبر دل به لحظه ها بست
و یکباره نگاه یک رنگ تو رنگین شد
قلم من تاب نیاورد و شعر من غمگین شد
که آخرین گل عشق ، پرپر شد
صدایم در سکوت تو کر شد
یاد خاطره ی صبح بارانی
تنها دلیل این چشمانِ تر شد
.
.
.
و چند شب دیگر ، سال نوی عشق می رسد، من نمی دانم چه چیزی را لایق چشمان پر از نفرتم می دانی . امیدوارم به یاد داشته باشی که من تو را هیچ گاه دوست نداشتم . . .
و من عاشق این صداقت هستم و از تویی که تردید داری ، میخواهم صادق باشی .
***
***
ولنتیان یا سپندارمذگان ،مهم نیست ، این بهانه را با همه پیچ و تابش ، به همه ناموافقانش ، به همه عاشقان ، به همه دل سوختگان و بالاخره به همه مهربانان پیشاپیش تبریگ می گویم .
می شود گاهی
با نگاهی دیگر نگریست
به آن نگاه سیاهی
که من را از تو ، تو را از من می راند
می شود گاهی
گذشت
از آن نگاهی
که مرا بی تو
تو را بی من ، می خواند
می شود گاهی
از دید او نگریست
که از دیدن من
از دیدن تو می سوخت
می شود گاهی
بی دل بود
در مقابل آن نگاه سیاهی
که بی دل بودن را
به تو ، به من آموخت
می شود گاهی
بی گاهی
به او هم اندیشید
به آن نگاهی
که از مهر ، دل به ما دوخت
می شود گاهی
اینگونه نگریست
....
گاهی هم باید منصف بود ، می شود . . .
چیزی نمانده است ، این روزهای بی خاطره که خیال گذشتن ندارند ، در سطر اول دفتر خاطراتم قرار بگیرند . چیزی نمانده است که این قلب شکسته سر در دیوار اتاق بزم من شود .
سایه ی تصویری که از دوری تو مجسم کرده بودم ، نیستی که درخشش آن را بر صحن دلم ببینی. بی قراری هایم اقرار می کنند که دروغ می گفتند و من هم اکنون عشق تو را آنگونه که باید به یاد نمی آورم . نیستی و من نمی دانم چرا اشتیاق وصال در وجود مرا پرپر نمی کند.
نیستی و من نمی دانم چرا منتظر بازگشت تو نیستم ، نیستی و من نمی دانم که تو با من چه کردی که اینگونه از عدم بودنت راضی ام ، اینگونه که هستم ، هیچ گاه عاشق نبودم و من نمی دانستم آنچه که من عشقش می نامیدم ، همان عادت به روزمرگی با یکدیگر بود .
بهتر است بدانی که من هیچ گاه عاشقت نبودم تا بدانم تو چه دردی را تحمل کردی و دیدن خیانت عجب غمی می آورد . آری ، تمام شعرهای عاشقانه ام از تو متنفر شده اند .
تمام درد جان سوز ما همین بود ، من شمع نبوده ام لکن نمی دانم چرا شما بالهایتان را با شعله های من سوزاندید . . .
پ.ن :" ایزد پس از نمودن قدرت، رحمت می کند "