تو گله کردی ازمنه بی احساس ،منی که کوهی از احساس بودم
تو گله کردی از من ،که دوست دارم رو نگفتم ،من که به یاد تو شب زنده داری کردم.
تو از نگاهم گله کردی که هنوزم باور نمی کنی من جز تو هیچکسی رو نمی بینم .
من گفتم که ازتو و با تو بودن خسته شدم ، تو خستگی ها را با یک نگاهت خریدی .
من تکرار کردم که از نگاهت متنفرم و تو هم اشکهایت را نشانم دادی ...
و
تو تا ابد به گریه ادامه دادی و صدای منو نشنیدی، داشتم می گفتم گریه نکن عزیزم که دلم میگیره .
اگر من خاطره ای هم از بودن با تو داشته باشم ُ
خاطره روزهای با تو و یاد تو بودن نیست ،
این خاطره صحبتهای بچه گانه ی من و تو یا اون روز بارانی زیر رگبار قدم زدن نیست .
مطمئنا خاطره لحظه هایی که باهم یا بی هم خندیدیم ، هم نیست
شک نکن این خاطره نه اشکهای تمساح تو بود نه خنده های صادقانه من .
اینا همه افسانه ای بودن که خیلی زود به فراموشی سپرده شدن ،
زودتر از اینکه بخوان جز خاطرات ما بشن .
خاطره ،لحظه هایی بودند که من منتظر نگاه مهربونت بودم و تو داشتی می خندیدی ،خاطره اشک هایی بود که من در نبودت ریختم و تو هیچوقت نفهمیدی ! خاطره هدیه ایی بود که هیچوقت بهت ندادم ...
خاطره انتظاریست که هم اکنون هم برای بازگشتت می کشم ! متعجبم آیا تو هم خاطره ای به یاد داری ؟
مهربون ، تازه دارم به این نتیجه میرسم که راست می گفتن
مثل اینکه رفاقت داره کم رنگ میشه ، رفیق کُشی باب شده و نامردی حرف اولو می زنه
همون بهتر که دیگه به کسی اطمینان نکنیم و بیشتر به فکر خودمون باشیم تا دوستان . دوستانی که ارزش از این بیشتر نوشتن رو ندارن .