عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من
درباره من
..................................
من از اینجا ماندن خسته شده ام
با تمام این ترس بچه گانه ام ...
اگر مجبور به رفتن هستی
آرزو میکنم همین حالا بروی
پس حضورت هنوز اینجا پرسه خواهد زد
و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت....
ادامه...
بی تو معنی نبود ، بی تو ترانه غم بود بی تو، غم هر لحظه ی من بود بی تو ثانیه درگیر انتظار بود بی تو هر لحظه ی من ، بیمار یک دل بیمار بود بی تو دغدغه به من سر می زد ترانه به هوای تو ، سر به هر در می زد بی تو، با ترانه ها گریه کردم ترانه بی وفا بود ، بهانه ها رو زنده کردم بی تو هر ماه ِ من ،مضحک یک روز تو بود ستاره پشت چشمهای من ، جاری از عشق پر سوز تو بود بی تو لحظه مغرور بود ، بی تو ترانه گفتن بی تو آرزو کردن چه دور بود بی تو این دل من چه ساکت بی تو این خونه چه سوت و کور بود ... ...
چند
روز پیش یک برگه کاغذ برداشتم ، چندتا از آرزو هام رو نوشتم ، بعد که تموم
شد شروع کردم به خوندنشون ، متوجه سه تا آرزوی بزرگم، یعنی سه آرزوی اول
خودم شدم، دیدم هیچکدوم در مورد خودم نیست . دوباره به این
نتیجه رسیدم اطرافیانم مهمترین چیز توی زندگی من هستن ... ( پست قبلی)
پینوشت
2 : چند روز میشه دارم The Secret رو گوش میدم (Rhonda Byrne) ، فوق
العادست. حتما خیلی از شما ها هم یا فیلمش یا کتابشو خوندین. پست های
بعدی حتما در این مورد مینویسم .
اما خوشحال که نه،بدمم نمی یاد یه سر به این وبلاگ بزنی.
www.z-e.blogfa.com
بخدا من نمی دونم قضیه چیه ،خودت حلش کن یک چیزی گفتی حالا باید پای لرزش هم واستی . عاصی هم راست میگه خوب ، یک چیزی رو می گی کامل بگو که سو تفاهم نشه . همین دیگه ممنون از این آدرسی که دادی الان میرم
دردونه جان از لطفت ممنونم نه شعر نه قالب ، قابل تعریف کردن نیستن . در مورد فداکاری هم نه ، اینجوری که فکر میکنی نیست خودم تعجب کردم وقتی دیدم اینجوریه . همین دیگه مرسی
راستی بهتره بعضی وقتا خیلی راحت بذاریم برن ! اصلا ارزش دوست داشتن یا حتی یه ریزه توجه هم ندارن. می خواستم بهش کمک کنم، خودش نخواست . اصلا نمی دونم این بشر چه جور موجودیه!
نمی دونم به خدا ! بی خیال.
یعضی وقتا ... بعضی کسا .. نه همه . شایدم درست میگی ، به قول خود بی خیال
سلام ملیکا جان با اجازه چون خیلی داستانت رو دوس داشتم متن رو همینجا میزارم ، شاید یکی دیگه هم بخونه و لدت ببره.
بازتاب
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا بازم کسی بود.زیر گنبد کبود یه شهر نسبتا بزرگ بود پر از آدم های جور واجور بود.بین همه ی این آدم ها یه پسر کوچولویی بود یک مدتی بود که براش سوالی پیش اومده بود.پسر کوچولوی قصه ی ما به هر کسی می رسید می پرسید:خدا چه شکلیه؟؟ این سوال رو بارها از پدر و مادرش پرسیده بود و همیشه یک جواب می گرفت که خدا خیلی زیباست.............
یک روز که رفته بود خونه ی پدربزرگش مثل همیشه پرسید:پدربزرگ خدا چه شکلیه؟؟پدربزرگش گفت:خدا...........خب.............پسرم خدا مثل ما آدم ها نیست و بعد از کمی مکث گفت:این گل رو میبینی چقدر زیباست.....خدا کسیه که این گل رو خلق کرده پس خدا خیلی خیلی زیباتر از این گل ......
پسرک کمی فکر کرد و وقتی تنها شد توی دفتر نقاشی اش زیبا ترین انسانی رو که بلد بود کشید .هر روزی که می گذشت مهارت پسرک توی نقاشی کردن بیشتر می شد و آدم های زیبا تری می کشید تا این که سالها گذشت و پسرک قصه ی ما شده بود یک نوجوان و حالا صدها دفتر نقاشی داشت که پر بود از آدم های زیبا یک روز از معلمش پرسید: آقا خدا چه شکلیه ؟ معلمش پاسخ داد : خدا همون چیزیه که توی قلب توست....
پسرک کمی فکر کردو از اون روز به بعد برگه های سفید نقاشی پر می شد از قلب های کوچیک و بزرگ و بلوری. پسر قصه ی ما حالا دیگه مرد جوانی شده بود که خودش پسر کوچکی داشت.یک شب که همچنان به سوال قدیمی اش فکر می کرد خوابش برد.توی خواب ندایی اومد که آ؛یا دوست داری خدا رو ببینی .مرد جوان با صدای غمگینی گفت: آری.خدایا اگر صدامو می شنوی آرزوی چندین ساله ام رو برآورده کن سالهاست که دلم میخواد مثل لمست کنم احساست کنم و..............در همین حین پسر کوچکش دستش رو روی شونه ی پدر گذاشت و گفت:بابایی بیدار شو.........بابا ....و مرد ج.ان چشمهاشو باز کرد قطرات اشک پهنه ی صورتش رو خیس کرده بود این خدا بود که خودش رو در قالب پسر کوچولو نشون داده بود جای دست های پسرش روی شونه هاش می سوخت........پدر پسرش رو بغل کرد و بوسید چون او جواب سوال پدرش رو داده بود مرد جوان به این فکر می کرد که خدا زیباست اما جسم نیست خدا همونیه که تو قلبشه اما غیر قابل وصفه و خدا از رگ گردنش به اون نزدیک تره که صدای پسرش او رو به خودش آورد:بابایی می خواستم بپرسم خدا چه شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..............مرد لبخندی زد اما هیچ وقت نتونست جواب پسرش رو بده.....
اولا قالبت خیلی هم قشنگه دوما ما رو که به کلی فراموش کردی سوما مهم ترین چیز تو دنیا برای من رسیدن به بزرگ ترین هدفمه البته این جا دیگه دو راهی میشه چون هر کسی یه هدف بزرگ مخصوص خودشو داره درست نمیگم؟؟!! بد نیست یه سر هم به وب من بزنی باور کن کارتت تموم نمیشه
تبسم جان اگر کوتاهی کردم ببخشید . در مورد نظرت هم ممنونم منم از قالبم راضی ام . فکر کنم هدف برای همه ی ما مهم باشه و البته اینکه هدف چی باشه مهم میشه و کلی جای سوال داره . من امیدوارم و خودت هم باید باور و اعتقاد داشته باشی که به هدفت میرسی هرچی باشه هرچقدر مشکل و دور . ممنونم از اینکه میای .
۱- قالبت قشنگه ۲- این نوشته از یوستین گرودر اگر اشتباه نکنم از همون کتاب معروفش دنیای سوفیه. اگر حتی کمی به فلسفه علاقه مندی یا حتی کنجکاوی حتما بخونش. البته اگر تا حالا نخوندیش ۰- راستی سلام!
سلام . منظورت نوشته ی پست قبل بود، نه کتابش رو نخوندم . فعلا روانشناسی رو ترجیح می دم تا فلسفه . ممنونم از اینکه اومدی . در مورد قالب ممنونم نظر لطفته . راستی سلام، چه عجب از این طرفا
چه جالب!!!!منم راجع به همین راز یه دو خطی نوشتم اگه بیاین نظرتون رو بگید ممنون میشم!
راستی راجع به آرزوهایی که نوشتین ...نگهشون دارید ...سال ها بعد که بهشون نگاه کنید میبینید که چه جیز هایی ما خواستین به دست آوردین و اصلا حواستون نبوده که آرزوتون بوده..
منم بعد یه مدت طولانی آپ کردم خوشحال میشم سر بزنید
سلام.بازم مرسی پست هایی که شما می ذاری خیلی بهتره راجع به اون نظرت هم که گفتی اگه خودم قبول داشته باشم حتما خوبه منم همین فکرو می کنم اما نظر شماها برام خیلی مهمه
نظر لطفته ملیکا جان .چشم منم همیشه سعی می کنم نظر واقعیم رو بگم
نگفتی چی از همه مهمتره ها ؟
شعرتم خیلی خوشمل بود موفق باشی
الما جان ممنونم ازت ، این پست رو دادم که همینو بگم اصلا، دقت کن . گفتم اطرافیانم
سلام
کامنتی که آسیه واسه من گذاشته بود و که دیدی.
نگو ندیدی...
نظر تو چیه؟
هر چند که خیلی عصبانیم،
اما خوشحال که نه،بدمم نمی یاد یه سر به این وبلاگ بزنی.
www.z-e.blogfa.com
بخدا من نمی دونم قضیه چیه ،خودت حلش کن یک چیزی گفتی حالا باید پای لرزش هم واستی . عاصی هم راست میگه خوب ، یک چیزی رو می
گی کامل بگو که سو تفاهم نشه .
همین دیگه ممنون از این آدرسی که دادی الان میرم
گفتم به دور از ادب نباشه،قالب تو هم مبارک
مرسی
ای ناقلا چه قالب خوجلی داری ..؟
کلک .....کتابشو خوندم بد نیست ولی من خوشم نیامد ...قالبت خیلی خوشگله ها حسودیم شد ...( :) )
بخدا من حس شیشم ندارم بدونم کی چه نظری داده ، ولی بابت قالب ممنونم
چه بی دلیل دل من امروز گرفت نوید کاش اینجا بودیییییییییییییییییییییییییییییی
اخی بمیرم مگه چی شده
نوید شعره خیلی قشنگ بود راسنی کلک از کجا کپی کردی،
در مورد ارزوهات هم ... ایمیلت رو چک کن یک چیزی در همین مورد برات فرستادم منتظرم ها
ایمیل رو چک کردم گلم جواب میدم ، در مورد شعر بگم اگه شعری رو کپی کرده باشم منبع یا حداقل شاعرش رو می نویسم
مهمترین چیزمو تو پست قبلی گفتم
موفق باشی و پایدار
سلام ممنون، دیدم، آرامش جواب خیلی منطقیه
سلام . قالب وبلاگت خیلی توپه . شعرت هم همینطور . مثل خودت خوبه خوبه !
باورم نمی شه اینقدر فداکار باشی که اطرافیانت برات مهمتر باشن ولی خب به نظر من بد نیست که توی یکی از اون سه تای اولی یکیش برای خودت باشه !
بابا اینقدر پطرس نباش ! یکم به خودت فکر کن .خوش بگذره .
دردونه جان از لطفت ممنونم نه شعر نه قالب ، قابل تعریف کردن نیستن . در مورد فداکاری هم نه ، اینجوری که فکر میکنی نیست خودم تعجب کردم وقتی دیدم اینجوریه . همین دیگه مرسی
راستی بهتره بعضی وقتا خیلی راحت بذاریم برن ! اصلا ارزش دوست داشتن یا حتی یه ریزه توجه هم ندارن. می خواستم بهش کمک کنم، خودش نخواست . اصلا نمی دونم این بشر چه جور موجودیه!
نمی دونم به خدا ! بی خیال.
یعضی وقتا ... بعضی کسا .. نه همه . شایدم درست میگی ، به قول خود بی خیال
نمی دونم . یاد گذشته افتادم یکهو دلم گرفت ، یاد همه ی چیزایی که داششششتم و الان ندارم :((((((((((((((((
این چیزا رو نباید جدی بگیری اگه بخوای اینجوری فکر کنی همیشه باید تو لک باشی . به قول "دردونه" بی خیال
سلام.خوبی؟خوبم.ممنون که به من سر زدی وبلاگ تو هم خیلی قشنگه بازم بیا خوشحال می شم
خواهش میکنم ، سعی می کنم سر به دوستان همیشه .
آپم...
سلام یه مدت زیاد رفت و آمد داشتیم، خوشجال میشم بازم سر بزنی
نمی دونم من یادم نمیاد ، باشه اومدممم
آره . بی خیالی بهترین راه حله . :))
بهتره خودمونو برای چیزای الکی و بی ارزش اینقدر ناراحت نکنیم و وقت و انرژی و فکرمونو واسه یه چیز مهم بذاریم !
خوش به حالتون که حداقل آرزوهاتون خودخواهانه نبوده.
اصلا خود ارزو داشتن نعمت بزرگیه.چه واسه خودتون چه واسه اطرافیان! قدرشو بدونید.
از لطفت ممنونم دوست خوبم
سلام ملیکا جان با اجازه چون خیلی داستانت رو دوس داشتم متن رو همینجا میزارم ، شاید یکی دیگه هم بخونه و لدت ببره.
بازتاب
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا بازم کسی بود.زیر گنبد کبود یه شهر نسبتا بزرگ بود پر از آدم های جور واجور بود.بین همه ی این آدم ها یه پسر کوچولویی بود یک مدتی بود که براش سوالی پیش اومده بود.پسر کوچولوی قصه ی ما به هر کسی می رسید می پرسید:خدا چه شکلیه؟؟ این سوال رو بارها از پدر و مادرش پرسیده بود و همیشه یک جواب می گرفت که خدا خیلی زیباست.............
یک روز که رفته بود خونه ی پدربزرگش مثل همیشه پرسید:پدربزرگ خدا چه شکلیه؟؟پدربزرگش گفت:خدا...........خب.............پسرم خدا مثل ما آدم ها نیست و بعد از کمی مکث گفت:این گل رو میبینی چقدر زیباست.....خدا کسیه که این گل رو خلق کرده پس خدا خیلی خیلی زیباتر از این گل ......
پسرک کمی فکر کرد و وقتی تنها شد توی دفتر نقاشی اش زیبا ترین انسانی رو که بلد بود کشید .هر روزی که می گذشت مهارت پسرک توی نقاشی کردن بیشتر می شد و آدم های زیبا تری می کشید تا این که سالها گذشت و پسرک قصه ی ما شده بود یک نوجوان و حالا صدها دفتر نقاشی داشت که پر بود از آدم های زیبا یک روز از معلمش پرسید: آقا خدا چه شکلیه ؟ معلمش پاسخ داد : خدا همون چیزیه که توی قلب توست....
پسرک کمی فکر کردو از اون روز به بعد برگه های سفید نقاشی پر می شد از قلب های کوچیک و بزرگ و بلوری. پسر قصه ی ما حالا دیگه مرد جوانی شده بود که خودش پسر کوچکی داشت.یک شب که همچنان به سوال قدیمی اش فکر می کرد خوابش برد.توی خواب ندایی اومد که آ؛یا دوست داری خدا رو ببینی .مرد جوان با صدای غمگینی گفت: آری.خدایا اگر صدامو می شنوی آرزوی چندین ساله ام رو برآورده کن سالهاست که دلم میخواد مثل لمست کنم احساست کنم و..............در همین حین پسر کوچکش دستش رو روی شونه ی پدر گذاشت و گفت:بابایی بیدار شو.........بابا ....و مرد ج.ان چشمهاشو باز کرد قطرات اشک پهنه ی صورتش رو خیس کرده بود این خدا بود که خودش رو در قالب پسر کوچولو نشون داده بود جای دست های پسرش روی شونه هاش می سوخت........پدر پسرش رو بغل کرد و بوسید چون او جواب سوال پدرش رو داده بود مرد جوان به این فکر می کرد که خدا زیباست اما جسم نیست خدا همونیه که تو قلبشه اما غیر قابل وصفه و خدا از رگ گردنش به اون نزدیک تره که صدای پسرش او رو به خودش آورد:بابایی می خواستم بپرسم خدا چه شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..............مرد لبخندی زد اما هیچ وقت نتونست جواب پسرش رو بده.....
نویسنده:ملیکا
سلام میگم اگه تونستی یه سری به وبم بزن به سوالی که پرسیدم جواب بده
سوال خیلی سختیه ، سعی خودمو می کنم . ممنون که اومدی گفتی
اولا قالبت خیلی هم قشنگه دوما ما رو که به کلی فراموش کردی سوما مهم ترین چیز تو دنیا برای من رسیدن به بزرگ ترین هدفمه البته این جا دیگه دو راهی میشه چون هر کسی یه هدف بزرگ مخصوص خودشو داره درست نمیگم؟؟!!
بد نیست یه سر هم به وب من بزنی باور کن کارتت تموم نمیشه
تبسم جان اگر کوتاهی کردم ببخشید . در مورد نظرت هم ممنونم منم از قالبم راضی ام .
فکر کنم هدف برای همه ی ما مهم باشه و البته اینکه هدف چی باشه مهم میشه و کلی جای سوال داره . من امیدوارم و خودت هم باید باور و اعتقاد داشته باشی که به هدفت میرسی هرچی باشه هرچقدر مشکل و دور . ممنونم از اینکه میای .
سلام
این ملیکای مارو دست کم نگیر.
نیستی ببینی چه رمانهای قشنگی می نویسه...
توی مدرسه داستاناش معروف بود.
من که خیلی رمان هاشو دوست دارم.
امیدوارم یه روز یکی از معروفترین نویسنده های کشورمون
بشه.
و با تشکر فراوان از نوید عزیز که داستان ملیکا رو اینجا گذاشته.
فعلابای بای...
خیلی قشنگ و هنرمندانه بود ، حیفم اومد اینجا نباشه .منم امیدوارم همینطور بشه.
اااایییییییییی
اره تو راست می گی ....چطوری؟
ایییییییییییی
سلام چی رو راست میگم
۱- قالبت قشنگه
۲- این نوشته از یوستین گرودر اگر اشتباه نکنم از همون کتاب معروفش دنیای سوفیه. اگر حتی کمی به فلسفه علاقه مندی یا حتی کنجکاوی حتما بخونش. البته اگر تا حالا نخوندیش
۰- راستی سلام!
سلام . منظورت نوشته ی پست قبل بود، نه کتابش رو نخوندم . فعلا روانشناسی رو ترجیح می دم تا فلسفه . ممنونم از اینکه اومدی . در مورد قالب ممنونم نظر لطفته .
راستی سلام، چه عجب از این طرفا
سلام آقا نوید ممنو ن بابت نظرت و کار قشنگت نه ناراحت نشدم حتی اگه دوس داری می تونی بذاریش تو وبت مشکلی نداره
خواهش می کنم ملیکا جان ، ارزشش خیلی بیشتر از کار من بود .
و ممنونم ازت حتما استفاده میکنم .
همون مسئله ی مهمو که گفت یبهم دیگه ...!
ان یکه بهم دادی قشنگ بود میسی ...
خوابتو میدیددم ...نوید..........وای تو خانه ما چی کار می کردی تو خوابم ............. :دی
سلام
ملیکا یه داستان دیگه تو وبش گذاشته...
سلام نوید جونی ...عید تو هم مبارک ....ببخشید دیروز نگفتم بهت :)
خواهش میکنم ، منونم ازت اسیه جان
چه جالب!!!!منم راجع به همین راز یه دو خطی نوشتم اگه بیاین نظرتون رو بگید ممنون میشم!
راستی راجع به آرزوهایی که نوشتین ...نگهشون دارید ...سال ها بعد که بهشون نگاه کنید میبینید که چه جیز هایی ما خواستین به دست آوردین و اصلا حواستون نبوده که آرزوتون بوده..
منم بعد یه مدت طولانی آپ کردم خوشحال میشم سر بزنید
سلام . ممنونم از اینکه اومدی الان دارم میام
سلام . خیلی وقته نیستی نوید جان . کجایی؟ آپ نمی کنی؟
`*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***______من آپ کردم دوباره __***
_***_____________________***
__***_______بیا بدو _______***
___***_________________***
____***___________ __***
______***____ ______ _***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***______من آپ کردم دوباره __***
_***_____________________***
__***_______ بدو بیا _______***
___***_________________***
____***___________ __***
______***____ ______ _***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
برادر منم به متافیزیک علاقه داره و معتقده. این جور کتاب ها حداقل دستاوردش اینه که احساس هیجان و شور در آدم ایجاد میکنه.
قالب نو مبارک!
سلام دوست قدیمی ، ممننونم ازت .
دستاوردش دوست خوبم خیلی بیشتر از این چیزیه که میگی ...
سلام.بازم مرسی پست هایی که شما می ذاری خیلی بهتره راجع به اون نظرت هم که گفتی اگه خودم قبول داشته باشم حتما خوبه منم همین فکرو می کنم اما نظر شماها برام خیلی مهمه
نظر لطفته ملیکا جان .چشم منم همیشه سعی می کنم نظر واقعیم رو بگم
سلام ممنونم که میای حرفات یه کمی آرومم می کنه .
تو وبم کلی درد و دل کردم یه سری بزن البته حال و حوصله ی پر حرفی های منو داری؟
از خوندن پرحرفیات لذت می برم دوست خوبم