تعداد آدمایی که تو زندگی دوسشون دارم خیلی کمن . کمتر از تعداد انگشتام . نمی دونم ... اما اینو خوب می دونم که خیلی کسایی که فکر می کنن عاشقانه دوسشون دارم ، از دایره ی دوست داشتنم خارج شدن .
" دوست داشتن " رو اگر درک نکینم ، خیلی واژه ی گنگی میشه ، به نظرم خیلی از مشکلها توی زندگی ما ادما از همین ندونستن و درک نکردن آب می خوره . از تعریف اشتباهی که از دوست داشتن داریم ، نمی دونم تا حالا با خودتون بهش فکر کردین ، من خیلی به کسایی که دوسشون دارم فکر می کنم اما به خود دوست داشتن خیلی نه . درستش هم به تظرم همینه . دوست داشتن تعریف نمی خواد ،همین تعریف کردنهای ما آدماست که واژه ی به این قشنگی رو سخت می کنه .
توی این راه دوست داشتن ، متوجه خیلی چیزها شدم . اینکه گاهی اوقات چه راحت حرمت این واژه رو میزاریم کنار ، گاهی چه راحت به کسی "دوست دارم" رو میگیم ، و گاهی چه سخت دل میکنیم . و اما مهمتر از همه این بود که متوجه شدم نیست کسی که بیشتر از خانوادم بتونم دوستش داشته باشم . . .
با این تفاسیر وقتی یک نفر به خانواده اضافه میشه ، چقدر قشنگ و با ارزش باید بهش نگاه کرد. یعنی یک نفر به کسایی که دوسشون داری اضافه شده ...
و این یعنی بهترین هدیه بود به من از طرف خدا .
شاید باید یک مدت از اینجا نوشتن دور میشدم تا ارزش اینجور نوشتن رو بدونم ، نمی دونم .
چند روز پیش بود؛ اومدم اینجا و ارشیو رو شروع کردم به خوندن و چند ساعتی رو بدون اینکه متوجه گذشتنش بشم رو صرف خوندن وبلاگ ِ خودم کردم . هر خط از نوشته هام ، هر پست و هر نظری که می خوندم منو یاد یک چیزی مینداخت ، یاد یک معنی ، یاد اون حرفی که برای گفتن داشتم ... خیلی حس خوبی داشت ! بعد از خوندن شعرهام و نوشته هام بود که دوباره هوس نوشتن کردم ، نوشتن توی خونه ی خودم .نوشتن توی قانون شکن . بعد از یک خداحافظی که برای خودم هم خیلی شیرین نبود برگشتم . امیدوارم دوستای خوبم دوباره منو بپذیرین.