قانون شکن

عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من

قانون شکن

عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من

خوب


خدای خوبم ، همه میگن جای تو خوبه ، خیلی خوب

می خواستم بگم ،

حال منم مثل جای تو  خوب ِ خوبِ خوبه .



http://files.myopera.com/ZaraL/blog/thank-you.jpg



زندگی مثل بندبازی میمونه، تماشاگرا همیشه منتظرن تا افتادنت رو ببینن ...

خوشحالم که تماشاگرا رو نا امید کردم و می کنم!



چقدر   از خوبی ها  زود می گذریم ،  خوبی هایی که کوچکترین اونا میتونه برای یک عمر زندگی توی این دنیا بهونه  باشه . نمی دونم چرا ایتقدر واسه ما سخته یکبار هم اعتراف کنیم که خوشبختیم ... چرا همیشه توی این دنیا دنبال یک بهونه برای غم و غصه خودمون می گردیم...

عادت کردیم ، عادت کردیم که ناراضی باشیم همیشه از زمین و از زمون . از دوستمون از مادرمون از همسایه از استادمون از ... 


When I was 5 years old, my mom always told me that happiness was the key to life. When I went to school, they asked me what I wanted to be when I grew up. I wrote down “happy.” They told me I didn’t understand the assignment and I told them they didn’t understand life. "


خیلی خوبم ، فقط ، فقط بعضی وقتها یک غمی می پره توی دلم یک خورده غصم میگیره ... خوشحالم . خوشحالم از بودنم .

بازگشت

شاید  باید یک مدت از اینجا نوشتن دور میشدم تا ارزش اینجور نوشتن رو بدونم ، نمی دونم .

چند روز پیش بود؛  اومدم اینجا و ارشیو رو شروع کردم به خوندن و چند ساعتی رو بدون اینکه متوجه گذشتنش بشم رو صرف خوندن وبلاگ ِ خودم کردم . هر خط از نوشته هام ، هر پست و هر نظری که می خوندم منو یاد یک چیزی مینداخت ، یاد یک معنی ، یاد اون حرفی که برای گفتن داشتم ... خیلی حس خوبی داشت ! بعد از خوندن شعرهام و نوشته هام بود که دوباره هوس نوشتن کردم ، نوشتن توی خونه ی خودم  .نوشتن توی قانون شکن . بعد از یک خداحافظی که برای خودم هم خیلی شیرین نبود برگشتم . امیدوارم دوستای خوبم دوباره منو بپذیرین.



The Secret

امروز می خوام از یک راز صحبت کنم ، یک راز که شاید خیلی هاتون با اون اشنا باشین و شاید بعضی ها به این راز مثل من ایمان داشته باشین ، رازی که صرف دونستن یا ندونستنش ، هیچ تفاوتی توی تاثیری  که داره نمی ذاره . چون این قانون اتفاق می افته و کاری به دونستن و یا ندونستن شما نداره ، اما این شمایین که با باورش می تونین بهش جهت بدین . شاید خیلی ها کتاب Secret  یا فیلم یا AudioBook این مجموعه رو دیدن یا خوندن یا شنیدن . به هر حال من بعد از گوش کردن به برنامه ی Secret  (که ابتدا به پیشنهاد یکی از اساتید برای تقویت Listening ام بود) دلیل خیلی از اتفاقها و دلیل خیلی از لحظه هایی که تجربه کردم رومتوجه شدم .

همه ی رازی که کتاب از اون صحبت میکنه ، قانون جاذبه هست . قانون جاذبه بین همه چیز ، بین همه ی افکارت با همه ی چیزهایی که به اون فکر میکنی . بین همه ی کارهات و چیزهایی که به اون میرسی  ،بین همه ی احساساتت و همه ی بلاهایی که سرت میاد .  به هرچیزی که فکر می کنیم به اون میرسیم ، اون رو به طرف خودمون جذب میکنیم . این بستگی به ما داره به چی فکر کنیم و از چی صحبت کنیم . راز خیلی قشنگیه ، راز طبیعت ، چیزی که تقریا همه ی دانشمندای بزرگ مثل نیتون ، انیشتن توی درسهاشون به اون تاکید میکردن . جایی که از  نویسنده کتاب پرسیده میشه " پس چرا با وجود این قانون همه ی آدما زندگی رویا هاش رو ندارن ؟ " جالبترین قسمت هست که این جواب رو میده : " چون آدما عادت دارن بیشتر به چیزایی که دوست ندارن اتفاق بیفته فکر می کنن تا ارزوهاشون "

این راز   و این قانون کاری نداره شما به چه جمله هایی فکر می کنی ، مساله ای که مورد توجهت هست مهمه و داری امواج اون رو ارسال می کنی ، مثلا وقتی همش با خودمون میگیم ، من دوست ندارم فلانی با من اینجوری صحبت کنه " یعنی دقیقا داریم در مورد بد صحبت کردن فلانی فکر میکنیم و نتیجه ی اون بدتر شدن و بدتر شدن وضع موجود هست .

این قضیه خیلی بسط داره و توضیح دادنش توی وبلاگ خسته کننده میشه . به هرحال خیلی پیشنهاد می کنم شما هم این راز رو بدونین .


پ.ن : یکی از دوستام که دوبله ی مجموعه رو دیده بود ،گفت نسخه ی فارسی شده ی مجموعه راز خیلی مصنوعی و مسخره است ، به خاطر همین پیشنهاد می کنم اگر مقدور بود نسخه انگلیسیش رو تهیه کنین وگرنه کتابش هم خیلی مفیده .

پ.ن 2:  چندین و چندین تجربه شخصی بود که این راز رو قویا بهم اثبات کرد ، وگرنه اصلا یک پست وبلاگم رو براش نمیذاشتم .


در نهایت این جمله ی تکراری رو  که خیلی با این راز هم بی ارتباط نیست  تقدیم دوستای خوبم می کنم :

بیائید آنچه دوست داریم بدست آوریم، وگرنه مجبور میشویم آنچه بدست می آوریم را دوست داشته باشیم . . .

To me you are the World

We never know The Love of our Parents until we become One



تاج از فرَقِ فَلَک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن ،

در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه “مـــادر” داشتن !


پ.ن : خوندن شعر سخت هستش بخاطر کلمات به کار رفته اما شعر با معنی و قشنگی هست و البته شاعر این شعر رو پیدا نکردم اما خیلی شبیه شعر های خیام میزنه


پ.ن 2: انتخابات تموم شد با همه ی شبهاتش ، اگر انتخاب مردم بود تبریک میگم به همه طرفدارانش و اگر هم نبود، خودشون باید جواب خدا رو بدن .


پ.ن 3 : واسه رومینا دعا کنین خوب بشه .

خدایی که من می شناسم

خدای من عاشق من و عاشق تو ، خدای تو اما عاشق تو  و متنفر از من . خدای من ساده ، دلش پاک ِ مثل تو ، خدای تو اما پر از خشم و نفرت ، مثل من . خدای من تنها منتظرخنده های تو  ، خدای تو اما منتظر گریه ی شب های من . خدای من عزا دار گلهای پر پر شده ی رد پای تو ، خدای تو اما دنبال بهونه برای عزای من .  خدای من بیزار از غم تو ، خدای تو اما دلبسته به غم های من ...
خدای من عاشق رنگ سیاه چشمهای"تو" ، خدای "تو" اما بیزار از سپیدی ناله های من . 

انگار خدا یکی نیست . . .  اگه خدا یکی بود پس چرا خدای من با خدای "تو" اینهمه فرق داره . . .

خدا کاش اینجا روی زمین هم یکی بودی !


نه از مهر ور نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم

(زنده یاد قیصر امین پور)

بازی وبلاگی _ نوستالوژیک

دوستای گلم سلام

بازی وبلاگی نوستالوژیک*

بازی از این قراره که هر کسی که به این بازی دعوت شد، باید چند مورد از چیزایی که اونو به یاد گذشته میندازه و حالت نوستالوژیک براشون داره رو توی وبلاگش بنویسه و 5 نفر دیگه از دوستانش رو هم دعوت کنه، و اون چند نفر هم باید مطابقا یک پست برای بازی بزارن و 5 نفر دیگرو هم دعوت کنه و باز اون 5 نفر... الی آخر ...

زنده کردن یه حس قدیمیه ، زنده کردن خاطرات .


این شروع بازی ، از طرف من:


- مداد رنگی ! دست هر بچه ای وقتی مداد رنگی میبینم، یاد کودکی هام میفتم ، همیشه عاشق نقاشی بودم ولی هیچوقت مداد رنگی درست حسابی نداشتم، اون جعبه مدادرنگی فلزی ، وااای کاش نگه می داشتمش . . .

- جوجه ، خدای من که عجیب عاشق جوجه بودم، در روایات هستش ، یک بار از بس که یکیشون رو فشار دادم ، طفلی له شد،مرد !  کلا هنوزم جوجه میبینم یاد اون روزا زنده میشه.

- "پرنده های قفسی_سیاوش" و " سرت رو بزار روی شونه هام_امید " این دو ترانه منو به کودکیم می برن  که همیشه  میشستم با داداشام گوش میدادم .

- کیس کامپیوتر قدیمیمون، حس و حال روزای اولی که کامپیوتر خریده بودیم و توی بهت ویندوز اکس پی بودم که نمی تونستم روش نصب کنم .

- یاهو مسنجر خودمون ، که همش برام خاطرس !

- سریال قصه های جزیره ، فکر کنم چند سالی از بچگیم با این سریال گذشت ، سارا رو خیلی دوست داشتم.

- کارتون سیندرلا، کارتونی که فکر کنم هزار بار تماشاش کردم ،  الانم حاضرم چندباردیگه ببینمش.

- اسم "ترانه" ، هنوزم وقتی این "اسم" رو روی در و دیوار میبینم یاد یک دوست قدیمی می افتم.



بعد از نوشتن اینا و فکر کردن بهشون ، حس خیلی خوبی بهم دست داد . 5 تا از دوستام رو به این بازی دعوت میکنم، ازشون میخوام شرکت کنن ، بقیه دوستای گلم هم هرکی شرکت کرد بهم خبر بده که بیام بخونم .

و من هم ،  دردونه (برای هیچ کس) ، رامین (جوانه دوست داشتن) ، آسیه (دست نخورده) ، الما (سرسره ها) ، مردمک   رو به این بازی دعوت میکنم . بازم میگم دوستای خوبم، خوشحال میشم هرکی توی این بازی شرکت کنه .

-----------------

* اگر دقیقا معنی نوستالژی رو نمیدونین اینجا رو ببینین


شکستن دل را نیست هنری ، تا توانی دلی به دست آر

بعد  نوشت : چند وقتی دلم گرفته بود ، اومدم اینجا از دلم نوشتم ، کلی بهتر شدم.

 

اتفاق خیلی ساده ای بود، اما همین کافی بود تا نظر منو در مورد اطرافیانم و  دوستانم عوض کنم ،  یک حرف ساده  بود که با کمی صداقت ، به یک موضوع ساده هم تبدیل میشد .

همونقدر که  "دو رو" بودنم در یک مقطع منو ناراحت کرد ،  از دورویی  و از اینکه کسی در مقابلم رفیق موافق باشه و در غیابم دشمن، متنفرم  . کاش من ، کاش تو ، کاش اون  می دونستیم   لقب دوستی رو یدک کشیدن کار آسونی نیست .

یاد موقعی می افتم که خودم این عقاید قشنگ رو زیر پا گذاشتم ، شاید اگر این اتفاق ساده پیش نمی اومد ، منم هیچ وقت به فکر جبران غرور خودم نمی افتادم .

به هرحال چند وقتی هست عمیقا به این جمله اعتقاد پیدا کردم که اگر بدی کردی ، بایدمنتظر نتیجه ش باشی و اگر هم بر خلاف عادت روزگار  کار خوبی انجام دادی ؛ باید فراموش کنی و به خوبی بعد فکر کنی .

 

امیدوارم همیشه خوب باشیم و از هر لحظه لذت ببریم .





"تعداد آدم هایی که من واقعا"دوستشان دارم زیاد نیست، تعداد کسانی که نظر خوبی دربارهء شان دارم از آن هم کمتر است. من هر چه بیشتر دنیا را می شناسم از آن ناراضی تر می شوم. هر روز که می گذرد بیشتر معتقد می شوم که آدم ها شخصیت ناپایداری دارند و نمی شود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد ..." 

الیزابت بنت ، رمان غرور و تعصب جین آستین