قانون شکن

عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من

قانون شکن

عاشقانه هhttp://www.blogsky.com/cp/weblog/PublishedPosts.bs?rnd=3Tex6fz5WCHY2KCvtPOOWELRsWn5WPgO7Qz8XEW1ای کم رنگ من

چهارده سال قبل

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب

در آب غرق شد ...

(فروغ فرخ زاد)



سلام دوستای خوبم  . به یک بازی دعوت شدم از طرف الما _ سرسره _ می خواستم تشکر کنم ازش که این دوستش رو قابل دونست و به بازی دعوت کرد. حالا هم می خوام بنویسم .

بازی از این قراره که باید برگردیم به 14 سال پیش و یک روز از زندیگمون رو تعریف کنیم. من اول نمی خواستم بنویسم چون توی وبلاگ تاحالا چیزی از خاطرات نمی نوشتم ،اما وقتی فکر کردم دیدم چهارده سال قبل  برام سال خاصی بود ...

همیشه روز اول هر چیز به خاطر آدم می مونه ، برای من روز اولی که به مدرسه رفتم روز خاصی بود . 6 یا 7 سالم بود. با یک استرس عجیب که هوز هم گاهی اوقات شبا موقع خواب دارم . مثل همیشه چون منتظر یک اتفاق جدید بودم خوب خوابم نبرد و  لحظه شماری می کردم تا صبح بشه و من چشمام رو باز کنم . صبح که شد ،  با شوق می خواستم لباسای جدیدم رو بپوشم ، که مامان گفت نوید ، نمی خواد لباسای نو بپوشی ، گفت از دانش اموزا اگر کسی لباس نو نداشته باشه تو رو ببینه ناراحت می شه ،  بزار بعدا کم کم می پوشی . البته به این قضیه عادت کردم و تقریبا هر سال اول مهر این نکته یادم بود . توی مدرسه یک حالتی مثل جشن بود ، همه نشسته بودن و داشتن دست میزدن . وارد منطقه ای شدیم که بچه های دیگه با پدر و مادرشون نشسته بودن که من یکی از دوستای پیش دبستانیم رو دیدم . اینقدر خوشحال بودم می خواستم بپرم بقلش ، احساس تنهایی که ازش می ترسیدم از بین رفته بود . داشتم می رفتم به طرفش ، که بلند گفت ... نوید خجالت نمی کشی با لباسای پارسالت اومدی ...  و بعدش با چند نفر دیگه خندید . منم سرخ شده بودم و نمی دونستم چی بگم .

یادم میاد اون روز تا شب تو فکر این بودم . فکر کنم اولین بار بود که احساس کردم هرکسی ارزش اعتماد و دوستی رو نداره و نباید از همه انتظار داشت مثل خودت باشن .

الان خیلی برام جالبه که اون موقع توی اون سن اینجور احساسی داشتم و به این نتیجه رسیدم .


می خواستم چندتا از دوستان رو به بازی دعوت کنم، ترجیحا این کار رو نکردم احساس کردم شاید دوست نداشته باشن بنویسن و نخوان دعوت رو رد کنن ، به هر حال هرکدوم از دوستای خوبم اگر دوست داشتن می تونن بازی رو ادامه بدن .