سلام دوستای خوبم، چند روز پیش یک فکر قشنگ ، یک ایده که آدم رو وادار به فکر کردن می کنه، از وبلاگ یک دوست خوب ، گرفتم، خودم از جواب دادن به سوالی که پرسیده شده بود خیلی لذت بردم ، با اجازه ی همون دوست خوب ، سوال رو اینجا هم مطرح می کنم .
"اگر ما این سوال را از کسی در کشوری گرسنه و قحطی زده بپرسیم ، بی تردید پاسخ او " غذا " خواهد بود واگر همین سوال را ا ز کسی که در منطقه ی سرما زده بپرسیم جواب او " گرما "خواهد بود و اگر همین سوال را از کسی بپرسیم که تنها و منزوی است بی شک پاسخ او "هم صحبتی با دیگران" است. (یوستین گاردر)"
حالا من "هم" می پرسم از شما دوستای خوبم ، در زندگی به نظر شما چه چیز از همه با اهمیت تر است ؟
من جواب خودم رو نگه می دارم تا پست بعدی.
پینوشت 1 : به قول "سرسره" یک جور راهنمایی بدونین ، اجباری در جواب دادن نیست .
پینوشت 2 :پدر ، تو یک قطره از خدایی ...
بعد نوشت : نمی دونم چرا از سادگی اینقدر خوشم میاد ، قالب فعلی هم می دونم قشنگ نیست ، اما سادست ، چند روزی این سادگی رو تحمل کنین
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
پینوشت : من عاشق پیرمرد این قصه شدم ! کاش بتونم اینجوری باشم
غم مهمونم بود چند روز ، بهترین جای دلم رو داده بودم بهش
یک روز تحویلش نگرفتم،
خودش خداحافظی کرد رفت. فکر کنم دلخور شد !