تاریک می شود . هوا تاریک تر از آخر شب .هنوز به خواب نرفته ام . ستارگان را نگاه میکنم ، هرچه بیشتر دقت کنم تعداد بیشتری را می بینم . خیلی سخت خوابم میبرد . شاید ساعتها طول میکشد . اینبار به کارهایی که باید انجام بدهم و هنوز نکردم فکر میکنم . به لخظه ایی که پیر زن به کمکم نیاز داشت و من او را نگاه میکردم، هنگامی که دوستم بی قرارانه منتظرم بود و من او را تماشا می کردم . به کسانی که قلبشان تاریک و سنگ است، افرادی که بویی از احساس نبردند . به مادرم فکر میکنم که هدفم از زندگی شاد بودن اوست . به پدرم که دوست دارم هر لحظه از عمرم را بردگی اش کنم . هرچه بیشتر فکر می کنم زندگی را پوچ تر، سخت تر و بی معنی تر از پیش میبینم .
چند روزی است که آخر شبها دلم برای کسی تنگ میشود که ماهها دلتنگم بود . شاید این هم از عادت های زندگی است !
سلام عزیز
ببخشید که دیر اومدم و بودنت رو تشکر نکردم خیلی ممنون با حضورت خوشحالم کردی من دوباره آپ کردم نظرتو بده ممنون می شم منتظرم