روز شادی است بیا تا همگان یار شویم دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
یک سلام خیلی خیلی خیلی خوشحال ، یک سلام با یک بقل عشق ، با یک سبد امیدواری
یک سلام داغ داغ
یک تبریک گرم ِ گرم ِ گرم ِ به سال جدید
بیا ما چند کس با هم بسازیم چو شادی کم شود با غم بسازیم
سال جدید ، روز جدید و عمر جدید همه و همه منتظر یک آدم ِ جدید، یک آدم _ خونه تکونی شده ی _ جدید هستن ، یک زندگی جدید و یک تفکر جدید .
دوستای خوبم، بهترین بهونه برای عوض شدن رو از دست ندیم ... ! بهترین دلیل برای بهتر شدن نزدیک و نزدیک تر میشه !
باور نمی کنین دوستای خوبم ، منی که هر سال از زندگی خسته تر میشدم ، منی که هرسال نزدیک عید اوج نا امیدیم بود ، امسال با یک عالمه انرژی ، با یک عالمه خوشحالی با یک عالمه برنامه سال نو رو می خوام شروع کنم ، مشتاقانه منتظرم تا از زمستون خداحافظی کنم و بهار رو به دلم دعوت کنم . مشتاقانه منتظر رفتن غم و غضه هام هستم که قرار با اومدن بهار تموم بشن . امسال می خوام واقعا خونه تکونی کنم ، می خوام خودم بشم ، همون کسی که بودم .
امیدوارم هرکسی این پست رو خوند ، فکری به حال دلش _ که شاید نیاز به خونه تکونی داشته باشه _ بکنه و از همین الان دست به کار بشه .
اگر دم از شادی و اگر از غم زنیم جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
سلامی به گرمی صدای مادرم
دو حکایت زیبا، چندین و چندین روز است که بار ها و بارها ، فکر من را مشغول خود می کنند . گفتم چه زیباست که دیگری هم بهره ایی بلکه ناچیز ببرد . حکایتین اگرچه کوتاه اند ، اما بسیار پر معنا و هدف دارند .
***
شیخ ابوالحسن خرقانی، از عرفای قدیم، نقل میکند که دو برادر بودند و مادری. هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود. برادر را میگفت: امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن. هر شب چنین میکرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب شد. دید آوازی آمد که برادر تو را آمرزیدیم و تو را به او بخشیدیم. گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدت مادر. مرا در کار او میکنید!؟ جواب آمد: زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم و لیکن مادرت از آن بینیاز نیست که برادرت خدمت کند.
***
نقل است که شیخ نماز همیکرد آواز میشنود که هان ابوالحسن! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم و رسوایت سازم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من.
منبع: کتاب شرح زندگانی شیخ ابوالحسن خرقانی (نوشتهای بر دریا محمدرضا شفیعی کدکنی)
خیلی به دنبال معنای عشق رفتم ، اما ....
عشق در لابه لای آرایه های ادبی :
عشق ،تصویر جاودانی ماست
یادگار تب جوانی ماست
در زمین این « سیا قلم » هایش
طرح دنیای آسمانی ماست
عشق ، این واژه ی به ظاهر گنگ
به وضوح غم نهانی ماست
خبر از جای ما چه می گیری ؟
عشق ،تمثیل لا مکانی ماست
سمت خوبی ،دو کوچه مانده به دوست
این خودش ،بهترین نشانی ماست
عشق ، چیزی است مثل یک لبخند
که نمودار مهربانی ما ست
عمر بی عشق ما ، مصادف با :
مرگ جانسوز و ناگهانی ما ست
باید از او مواظبت بکنیم
عشق ، میراث باستانی ماست
عشق در دو کلمه :
عشق یعنی انتظار .. انتظار
مثل این بیت :
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
یک معنی عشق هم میتونه این باشه
عشق یعنی یک تیمّم، یک نماز ،عشق یعنی عالمی راز و نیاز
مثل
عشق صفتی از صفات کمالیه خداوند متعال است .
و شاید زیباتر از آن
عشق, جواب خدا به شیطان است
یا نه ، این تعبیر
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بُـت پرست
مثل
و عشق یعنی . . . شنیدن صداش وقتی میگه دوستت دارم
شاید هم کمی دردناک مثل
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
و شاید هم این حکایت
به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت : بازی. به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی. به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت. به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر. به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریست
و کمی هم روانشناسانه
عشق رایحه ی شناختن خویشتن خویش است .
مثل
عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است
و کمی هم بدبینانه
عشق یعنی پیش فروشی جسم کودکی برای نجات مادر از تن فروشی
و شاید هم معنی مقدماتی تر
عشق مکمل ازدواج است
و از نظر یک کودک
عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه
و عشق از نظر معشوق که عاشقانه عاشقش هستید...
عشق وجود نداره ، مسخره است ...
قشنگترین مخلوق خدا ، مظهر محبت و عشق برای من ،مادرم ،نازنینم همه ی وجودم فدای تک تار موی تو
دوست داشتم تمام وجودم رو تقدیمت کنم نازم، منو ببخش که همه ی احساسم رو فقط با یک شاخه ی گل بهت نشون دادم . لیاقت تو از هدیه های زمینی خیلی بیشتر است .مادر ، از گل با ارزشتر برات پیدا نکردم . عزیزم این روز متعلق به توست ،روزت مبارک .
همیشه سلامت باشی ماه من .
به امید سلامتی همه مادران و پدران عزیز که شخصا دوست دارم دست تک تکشون رو ببوسم.
مادر! از عرش یقین ایت احسان داری
پرتویی در دل خود از ره خوبان داری
من در این وادی مستی به جوانی ماندم
تو در این غفلت من عزت عرفان داری
من ز خود خواهی خود سخت نمودم راهت
تو مرا زین همه ایثار چه حیران داری
شامگه باز آمد لیک در این افکارم
که به هر درد و غمی یک می درمان داری
خام در کودکی و تشنه ز این دریایم
تو ورای سخنم قدرت و ایمان داری
ره دیگر چو روم حیف نمودم فکرت
تو مگر ای دل من فرصت جبران داری ؟
شعر از ترانه جوانبخت
راستی . شما چه چیزی رو لایق مهربونترین مخلوق خدا دونستین ؟
سلامی دوباره .
چند روز پیش هم نسخه ی اینترنتی کتاب رو پیدا کردم و تونستم لحظه های قشنگ the little prince (اثر نویسنده فرانسوی آنتوان دو سن اگزوپری ) را با خود پرینس تکرار کنم . . چند قسمت دل انگیز از ترجمه فارسی کتاب (برگردان شاملو) که به نظر من خیلی قشنگ اومدن رو میزارم . امیدوارم با خواندن کتاب و یا تجدید خاطره لذت کافی ببرین .
داستان به صورت کامل در قسمت ادامه مطلب
---
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست...
---
آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
----
شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام ، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گلتی...
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلم هستم.
---
ادامه مطلب ...اگر من خاطره ای هم از بودن با تو داشته باشم ُ
خاطره روزهای با تو و یاد تو بودن نیست ،
این خاطره صحبتهای بچه گانه ی من و تو یا اون روز بارانی زیر رگبار قدم زدن نیست .
مطمئنا خاطره لحظه هایی که باهم یا بی هم خندیدیم ، هم نیست
شک نکن این خاطره نه اشکهای تمساح تو بود نه خنده های صادقانه من .
اینا همه افسانه ای بودن که خیلی زود به فراموشی سپرده شدن ،
زودتر از اینکه بخوان جز خاطرات ما بشن .
خاطره ،لحظه هایی بودند که من منتظر نگاه مهربونت بودم و تو داشتی می خندیدی ،خاطره اشک هایی بود که من در نبودت ریختم و تو هیچوقت نفهمیدی ! خاطره هدیه ایی بود که هیچوقت بهت ندادم ...
خاطره انتظاریست که هم اکنون هم برای بازگشتت می کشم ! متعجبم آیا تو هم خاطره ای به یاد داری ؟
مهربون ، تازه دارم به این نتیجه میرسم که راست می گفتن
مثل اینکه رفاقت داره کم رنگ میشه ، رفیق کُشی باب شده و نامردی حرف اولو می زنه
همون بهتر که دیگه به کسی اطمینان نکنیم و بیشتر به فکر خودمون باشیم تا دوستان . دوستانی که ارزش از این بیشتر نوشتن رو ندارن .
خیلی سادست . زندگی رو نگفتم ،منظورم مرگ است .
آدمی نابود میشود ، هیچ میشود ، اصلا انگار نه انگار که از ابتدا بودی و زندگی کردی . شاید چند قطره اشک که معلوم نیست چه مقدارش حقیقی باشد .
بزارین براتون بگم از یک دختربچه که پدرش به خاطر مریضی روانی همسرش را جلوی چشمان دخترش به قتل میرساند و پس از مدتی به دلیل عذاب وجدان خودش را نیز جلوی دیدگان دختر بچه اش می کشد .دختر چند سال بعد از طرف پرورشگاه به زن و مردی میانسال داده میشود تا انها به مراقبت و بزرگ کردن وی بپردازند .دختر بزرگ میشود و در سن ۱۸ سالگی ازدواج میکند . اما در یک حادثه ی دیگر در جاده ،در حالیکه با شوهرش و دو پسر بچه ی ۱۸ ماهه و ۳ ساله سوار بر موتور بودند با کامیونی تصادف میکنند و پسر بچه ی ۳ ساله و شوهرش نیز فوت میکنند ، و خود دختر هم با حالی وخیم زنده میماند .
این اتفاقی بود که برای مریم.م همین چند روز پیش افتاد . کسی که من او را به عنوان یک زن معمولی میشناختم و با کودکانش بارها بودم و انها را سرگرم کرده بودم .
نمیدونم علت کجاست؟ چرابعضی وقتها انگار خدا با کسی لج می کند.............. ؟
شاید همین وقایع و یا گاهگداری دیدن بندگانی که از خیلی از نعمتها محرومند ، موجب میشود تا ما یادی از خدا کنیم و بگیم ، خدایا شکرت !