احساس هیچ شد ، هیچ همه چیز شد ، عشق نیست شد ،
نیست وارث غم ،سرور همه چیز شد
عشق درد داشت، اشک سرازیر شد ، چشمانم چشمه ، محبت راهریز شد
خنده از سکوت ، سکوت از فریاد لبریز شد
لبها زمزمه کنان ، تکرار اینکه عشق همه جیز شد
نیستی ای نازنین ،
از آن هنگام که رفتی قلم ِ من ترانه ها را از یاد برده است.
دیگر کاغذها را با یاد عشقت نمی درد ،
چنان بد کردی ، که حتی قلم تو را از یاد نمی برَد
قلم، اشک در سینه دارد
، قلم دلی تنگ، پر از کینه دارد
قلم به یاد ِ نامه ی عشق، صدبار دیگر روی سنگ نوشت
که دیگر از یاد ببرَد، ترانه هایی را که گفتم و او ننوشت
قلم از همان روز اول سخت شد
، کاغذ از نامه ی آخرت سنگ شد .
قلم دیگر پای نوشتن ندارد ، خیلی وقت پیش قلم من بی رنگ شد.
دست به دامانت ، دیگر صدایم مکن.
خسته شدم بس که رفتی و نوشتم رهایم مکن
مینویسم، چه سخت دل سنگ گشت ،
سر تا پا خواهش که دیگر عشوه برایم مکن
آی خبرداران از آن بی خبر
ای قاصدک های آمده از کوی او
به او برسانید خبر مرا قبل از سحر
بگویید ، دلش تنگ بود تا لخظه ی آخر ،
پسرک چشمانش به در بود تا لحظه ی آخر
بگویید ، منتظرت بود ،
گونه هایش تر بود تا لحظه ی آخر
بگویید در غم عشقت مرد و انتظار گریستن نداشت
خبر دهید از مرگ عشقش ،
در قلبم که امید به زیستن نداشت
دیر نکنید قاصدک ها ،
تا قبل از سحر باید به یاد اورد
کوله باری از عشق را دوباره به این دیار آورد
بگذارید بفهمد راز عشق من سنگ دل را
تا در نیمه شب با تمام خاطراتش طناب دار بیاورد