آخرین نوشته های ادبی
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
حکایت حال
نامه ای از دلبر
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
دل سنگین
پربیننده ترین ها
تمرین گروهی شماره 1
زبان خداوندگار
مقام شامخ معلم
مسیر بود و نبود
فریادها ، بازی ها
آخرین اشعار ارسالی
کاش او می آمد از اَندوهِ دوران می نوشت
در سکوتش هم نوا با بغضِ یاران می نوشت
در میانِ بیت بیتِ این غزلها می نشست
از دوچشمِ پُر زِ اشک و سیلِ بار
جانم به فدای تو بیا بانوی من باش
آغوش تو میخواهم و بر زانوی من باش
خواهم که سفیری برود شهر ختن زود
مشک ختن آورده بیا آهوی من باش
این چشم تو در
چرا هنوز نام تو را مشق میکنم
چرا هنوز مشق عشق میکنم
چرا هنوز بی اراده میم مهر را گرد میکنم
سرنوشت این بار چه میکند
چرا تو را این روز ها بسیار یاد
رنج هایم را مساوی با دلت محسوب کن
ضرب در دلمردگی ها
جمع با دیوار و سدها
حبس در سلول تنگی در جوار مرده ها
گور خوابم بر زمین و در زمین
وقتی که چشمانت نمیجوید مرا
ای دوست دیرینهام
(او) تو را به بالا میبرد
هیچ کس نیست دیگر آری
(او) تو را با خودت تنها میبرد
شاد باش بخند هرگز دلتنگ مشو
(او) تو را از این زند
دختر موسی بن جعفر آمد
دختری هم نام کوثر آمده
گشت مدینه مظهر انوار حق
زینب و زهرای دیگر آمده
روز دختر شد مسما زین سبب
بر
سفر رفتی دلم در حسرتت سوخت
چو پروانه به گرد شمع سوزان غمت سوخت
دل زارم چه غمگین در گذارت
نشست و رفتنت دید به جان سوخت
تو که نیستی چه بی کس میشه ای
ایستاده ام. در امتداد یک خط ممتدم
در تُنگی بزرگ یک ماهی قرمز کوچکم
یک پرنده ی بدون بال، قبل از پریدنم
یک لختهِ خون در قلب، قبل از تپیدنم
یک پر
چَشم خود را باز کن یک سال دیگر هم گذشت
عُمر رفته از برای پادشاه قصّه ها هم بر نگشت
غیر نیکی در کلام و فکر و رفتارت چه ماند؟
چرخ گردون تاج و تخت
و همان صاحبان باغچههای قدیمی
ما را از خود ربودهاند
و رگ آرزوها را زدهاند
و رؤیاهای زیبا را
سر بریدهاند
و فرشتگان عذاب را به جان
و روح و
هر جا موجی می بینم
داد میزنم
با کلمات راه می روم
روحشان را می شمارم
این تنها عبوری است برای اتفاقهای بی دلیل.
بلندترین امواج سیاره زمین
موج موهای تو بود
خورشید شو و گرمیِ ایامم باش
هر صبح بیا همدم هر شامم باش
من بیتو غریب و بینشانم در شهر
ای عشق بیا تو شهرت و نامم باش
حسن عباسی
خطا ز ادمی است نِی ز تو که چون فرشته ای
خدایا او را از طلعت جای گل سرشته ای ؟
دل شکست و قلب سوخت و آرام نشدم
به سعادت نرسیدم اما اینبار ناکام نشدم
ترانه
تو مثل همون قناری
که میخونه عاشقونه
وقتی حرف میزنی با من
اون نوا رو میپیچونه
طنــین صدات قشنگه
دوست دارم زنگ صداتو
دل به ع
اَلا یا اَیُّـــهَا الساقی اَدِر کَاســـاً و ناوِلهــــــــا
تو ای منجی قلب ما از این گرداب مشکلهـا
در این تنهایی از سرّی به بالین تو من نازم
ولی
خانه ای با
پیشانی بندهای سپید
پیشانی بندهای سبز
اصوات و انوار صورتی
خانه ای که
اشباع از
باران و مناجات است
خانه ای که
آفتاب مهتاب ندیده است
و
از دست تو می افتد، جام دل من ناگاه
آن جام پُر از باده، پَر می کشد از احساس
رگ های خیابان ها، پر می شود از خونُ
کف پوش گذرگاهی، پر می شود از الما
دور از آن زلف، پریشان تاکی؟
حرف ناگفته پشیمان تاکی؟
میرسی، میگذری، میخندی
دیده این چاک گریبان تاکی؟
مثل شهری که باران زده است
پنجره درپنجره
1) پۊر زمتی دربند إ گؤ إسکیجه
2) فۊلۊق ۊ بیر ۊ میل ۊ ماشه؛
3) گۊشت چۊ سرٚ سپرزه ترکأنه
4) مالاگا ۊ دیل مئن دیل سۊجنین نأشأی.
5) پیلا آزمیت هرچ
قایقت را
به آب بسپار
مرا از خاطراتت
پاک کن
آسوده
به شهر برگرد
آب
از
آب
تکان نمی خورد
وقتی
جنازه ی مردی
به ساحل بر نمیگردد
از دل برود هرآنکه از دیده برفت؟
در دیده نبودی و ولی جانم رفت
آیشا
در تمام بی قرای ها،قراری هست،نیست؟
در تمام بی کسی ها،غمگساری هست،نیست؟
آن زمان که شور و حالِ ما ،دِگر از پا فِتاد
عاقبت هم تَشت دلتنگی از آن بالا
خداوندا تویی ، پروردگارم
بمان با من که بیتو ، بیقرارم
بده نعمت زیاده ، تا کنم شکر
منوّر کن تمام روزگارم
ماه وقتی گرده افشانی کند
صفحه ی شب را گلستانی کند
مثل رستاخیز خیس بامداد
شاهد خود را فراخوانی کند
میکنم داستان این جَنگل بیان
شرح حال جمله حیوانات بخوان
یک شغالی رفته رفته جای شیران را گرفت
زانکه سلطان خفته بود ،آن جای سلطان را گرفت
آن شغالک
باران و برگ درختان رفاقتی دارند
خوبان به چشم جهان قرب و ساحتی دارند
پروانه های طلایی اگر درخشانند
با حلقه های معطر قرابتی دارند
درویش های توان
چشم انتظارِ صیدی از دریایِ افکارم
بر روی تکّه کاغذی لم داده خودکارم
من لابلای کوچه هایی ساکت و تاریک
در ذهنِ خود می چرخم و مانندِ پرگارم
در خا
ای تو عصیانگر این قلعه ی خاکی صبور،
که بترسی از آوای سوزنده ی هر نی لبکی
کز ترسیده ترین نقطه ی بطلان نهانم جاری ست
میخواهی اینبار در غیبت عشق
هنگامهی آشوب کجا وقت نماز است
فقدان و فراق تو به دل غیر مجاز است
خورشید نگاهت که زَند خنده به رویم
غمها ز دلم شسته یکی شعبده باز است
آغوش تو
قربون کبوترات امام رضا
قربون لطف و صفات امام رضا
حرمت قبله حاجات منه
قربون سعی و صفات امام رضا
هستی و زندگیم نذر شما
جونم و میدم برات امام
انگار آن ساعت دقیقه ها می ایستند
زندانیان در کنار وثیقه ها می ایستند
قلب میان اندوه جهان مست و خراب
می افتد تصویر ماه ناگهان در میانهٔ آب
همین لح
در این شب که چراغی جز سوسو گرگان نیست
دستان تو مهر است و پاکی
نور را کرنش کنان در خفایی صادقانه
پیشکشات
ماه را دیدم
که دور از چشم خواب
آسمان را
با خودش همراه کرد
شاعری را پشت ایوان سکوت
مثل شب
گمراه کرد
چشمانمرابهدرقلابکردهام
وقتی که آمدی
بانگاه ویرانگرت
دمی مرابنگر
فقط همین
سارا
مثل تو بود نگاهش..
همین قدر گیرا
همین قدر دوست داشتنی
چشمانی به رنگ آبی دریا داشت
مثل تو روی گونه های کوچکش
رد سرخ بوسه های
بابایپیرراتوچهتنهاگذاشتی
آخرچگونه روی.دلشپاگذاشتی
درخواباوبیاوببینگریههایتلخ
اوراچراتوزنده به دنیا گذاشتی
ببینباماچه
چتر آغوشم گشودم زیر بارانی چرا
خانه ی قلبم به نامت در خیابانی چرا
بی تو شاید مرده ام اما نمی دانم خودم
مات و حیران مانده ام ای زنده حیرانی چرا
ای درختی که به صدشوق نشاندی
شاخه سبز امید
در تاریکی لحظه های فصل افسوس
تیرگی ها
بی چراغ غمگساری که سراغت نیست
ای صفای لحظه های ناب یکرن
شبیه گرگ می مانی که وقت حمله برمیشی
طمع کردی به کشتارش و براوحمله ورمیشی
به دندان میکشی آن را نمی ترسی ز خونابه
به پایان می رسد دنیا و تو بیچ
می بینی
رعشه افتاده
بر پیکر ریل
باز می گویی تو..... به من
هیچ مگو
تقدیر از وقت پُر و
پَر چتر هم خالی
مانده ام مات
در آغوش سفر
از فریب باران
آه، ای ریل قطار
خاک عمرم کم شد
قدمم را پس ده
یک
چشم های آبی
گیسوهای شرابی
و تق تق کفش هایت
حوصلهی شهر را
سر می برد
بانو
ترس از پیله های پروانه
عدهای باغ را
پر از داروغه
شـد بهار و خواب ناز قاصدک تعبیـر شد
دل من در طلب مهر تو اما پیر شد
سال نو گشت و غمت کهنه تر از هرسال است
تن من در ماتم فاصله ها زنجیر شد
چشم تو بر
درون فکر من از جوش می زند جوشی
که یاد تو برود از در فراموشی
برای درک تو احساس من زده تاول
چگونه من بسپارم تو را به آغوشی؟
تو می روی به گمانت ک
خاک چه خوش؛ سیراب بود ...
رنگ گلها، زرد و آبی و بنفش
عطر گلها هُوشربا ...
مریم و روز بود و شب بوهای زرد
لاله رنگ یاس بود ...
قهر کرد بار
سیوسه کاسه چشم
بهراه باز نیامدنت
اشک میبارد
پلی که رود میزاید...
قسم به قافیه هایِ پشتِ هم اشعار
که لبریز خاموشی ام انگار
که جهان ایستاده در غباری غرقِ شعار
که مردگان خفته اند در خاکِ بی انکار
و امان از این
تقدیم به همه دخترهای سرزمینم
دختر
چون که آدم بود سرگردان میان عرش حق
پس خدا با نام حوا بهر او حور آفرید
این که میبینی تمام دختران نازک دلند
تقدیم به تمام معلمان مهربان
بادبان هایی که خود همراه طوفان می شوند
ناخدایی میکنند و دست یزدان می شوند
مثل آدم های عاشق در گذر از عمر خود
با چه تشبیهی بگویم ؛ گند زدی به دل خوشی؟
ط ام هرشب مثل من می میخوری تا خودکشی؟
جز علف باختِ در هر مدلی بازی چرا
هی خودت را بغل مردم میندازی چرا
با صدای زیبای خود من رو نوازش کن
صدایت قشنگ ترین طنین پدر است
ناز کن ، ناز تو خنده ی روی لب پدر است
بوی بهشت می دهد آغوش گرم کوچک تو
سخن مهربا
به یک بیت که گفتم فقط همین سخن است
حسین تمام جهان علی بودپدرش
آواره نبودی تو، بی خانه چه میفهمی
غمگین نَنِشستی در غمخانه... چه میفهمی
هر بار تو را دیدم از عشق و وفا گفتم
از حسرتِ آغوشی جانانه چه میفهمی
تو گمشده ام بودی
ومن به جستجوی تو
به باغی می روم
و دزدانه در آن سرک می کشم
تو برایم
درختی می شوی
پر از برگهای سبز
شیرین ،سرخ ،دلربا
آغوشت را باز کن
تا به هم پیوند بخوریم
به وقت آخرین طلوع تابستان
ستاره ای سوسو زنان
از کنار ماه رد میشود
باد آهنگی مینوازد
تا جغد نفسی تازه کند
اما من
بر دل دشت
به تنهایی فکر میکنم
از سنگ واره قلبت
که از کند و کاوِ
مقبره ی خاموش سینه ات
زیر خروارها حرف نگفته
شعر ناشِنُفته
خاطرات آشفته
و درد های نهفته
برآمده
می توان
آثار
می خواهم
باز برایت
بسرایم شعری
از گره های نبودنت
همچنان باقی ست
رد اشکت
اشکِ سیاه چشمانت
در دفترم
می جویمت
لابلای
این ورق پاره ها
مد
خون دل خوردیم و ما را فرصت تکرار نیست
جان به لب آمد ولی چشم مرا دیدار نیست
ما میان ِ کوچه های زندگی پَر پَر شدیم
بی تو ای نو خدا این زندگی گ
بابت بکاربردن نام گاو یا خر ازهمه مخاطبین بزرگوار پوزش میطلبم.
خوش به حالت که خری
و نداری نگرانیهای تلخ و عجیب
و برایت فردا
مثل امروز رقم
زخم خوردم
.....................
در این جنگلی که
ما درونش زندگی می کنیم
در این آشوبکده ای که در آن
روزگارمان را طی می کنیم
در این فصلی که
در آن
درهمه چیز
قدرت تو هویداست
پس چرا برخی نمی بینند
من نیزهم
تورا سپاس
ای خدا
ای قدرتمندترین
با قایقی شکسته به مُرداب رفته ام
بر روی آب راکد آن خواب رفته ام
درمانده ام به ظلمت و در سنگرِ سکوت
از یاد عشق، در شب مهتاب رفته ام
در پیله ای تنید