مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که بهار
از همین پنجره میآمد
و
مهمان دل ما میشد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که همین
پنجره بود
که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را میداد
مادرم
میترسید...
مادرم میترسید..
که لحاف نیمه شب
از روی خواهر کوچک من پس
برود
یا که وقتی باران میبارد
گوشه قالی ما تر بشود
هر زمستان
سرما
روی پیشانی مادر
خطی از غم میکاشت
پنجره شیشه نداشت
پنجره شیشه نداشت.. .
(مریم السادات امینی)
در آب غرق شد ...
(فروغ فرخ زاد)
سلام دوستای خوبم . به یک بازی دعوت شدم از طرف الما _ سرسره _ می خواستم تشکر کنم ازش که این دوستش رو قابل دونست و به بازی دعوت کرد. حالا هم می خوام بنویسم .
بازی از این قراره که باید برگردیم به 14 سال پیش و یک روز از زندیگمون رو تعریف کنیم. من اول نمی خواستم بنویسم چون توی وبلاگ تاحالا چیزی از خاطرات نمی نوشتم ،اما وقتی فکر کردم دیدم چهارده سال قبل برام سال خاصی بود ...
همیشه روز اول هر چیز به خاطر آدم می مونه ، برای من روز اولی که به مدرسه رفتم روز خاصی بود . 6 یا 7 سالم بود. با یک استرس عجیب که هوز هم گاهی اوقات شبا موقع خواب دارم . مثل همیشه چون منتظر یک اتفاق جدید بودم خوب خوابم نبرد و لحظه شماری می کردم تا صبح بشه و من چشمام رو باز کنم . صبح که شد ، با شوق می خواستم لباسای جدیدم رو بپوشم ، که مامان گفت نوید ، نمی خواد لباسای نو بپوشی ، گفت از دانش اموزا اگر کسی لباس نو نداشته باشه تو رو ببینه ناراحت می شه ، بزار بعدا کم کم می پوشی . البته به این قضیه عادت کردم و تقریبا هر سال اول مهر این نکته یادم بود . توی مدرسه یک حالتی مثل جشن بود ، همه نشسته بودن و داشتن دست میزدن . وارد منطقه ای شدیم که بچه های دیگه با پدر و مادرشون نشسته بودن که من یکی از دوستای پیش دبستانیم رو دیدم . اینقدر خوشحال بودم می خواستم بپرم بقلش ، احساس تنهایی که ازش می ترسیدم از بین رفته بود . داشتم می رفتم به طرفش ، که بلند گفت ... نوید خجالت نمی کشی با لباسای پارسالت اومدی ... و بعدش با چند نفر دیگه خندید . منم سرخ شده بودم و نمی دونستم چی بگم .
یادم میاد اون روز تا شب تو فکر این بودم . فکر کنم اولین بار بود که احساس کردم هرکسی ارزش اعتماد و دوستی رو نداره و نباید از همه انتظار داشت مثل خودت باشن .
الان خیلی برام جالبه که اون موقع توی اون سن اینجور احساسی داشتم و به این نتیجه رسیدم .
می خواستم چندتا از دوستان رو به بازی دعوت کنم، ترجیحا این کار رو نکردم احساس کردم شاید دوست نداشته باشن بنویسن و نخوان دعوت رو رد کنن ، به هر حال هرکدوم از دوستای خوبم اگر دوست داشتن می تونن بازی رو ادامه بدن .
قبلا دلم می خواست پر در بیارم ، دلم می خواست پر در بیارم برم بالا . برم پیش خدا چهارزانو بشینم ، براش درد و دل کنم . براش از زمین بگم و زمان . از عشق بگم و از غم.
انگار نمی دونستم ، روی زمین هم میشه ، میشه اگه بخوام . میشه چهارزانو نشست کنار یک دختربچه ، میشه لبخند زد ، میشه با درد و دلاش گریه کرد و با خاطره هاش خندید . انگار نمی دونستم روی زمین هم میشه از عشق گفت و از عشق شنید . انگار نمی دونستم ...
یک جایی، پر از بچه هایی که در حسرت ذره ذره ی محبت من و تو هستن ، یک جایی که عشق رو گدایی نمی کنن اما خیلی بهش نیاز دارن . وای که دلم چقدر هوای اونجا رو کرده . بچه هایی که اینقدر قدرشناسن که با نگاهشون بهت خجالت میدن ، انگار که تو بزرگترین کار رو براشون انجام دادی ... وای که چقدر دوست داشتم ، چقدر دوست داشتم همه ی زندگیم رو اونجا باشم ، آخ که کاش می شد !
این چند روز ، به اندازه ی همه ی عمرم خوشحال بودم و بهترین روزایی که تصورش رو میکردم ، یکی یکی باهاشون روبرو شدم . برای یاداوری به خودم مینویسم ... توی اینطور خوشی ها ، خوب نیست خیلی جیزها رو فراموش کنم، دوباره زمزمه می کنم ، توی اینطور خوشی ها خوب نیست ، خیلی چیزها رو فراموش کنم ...
پ. ن : الان خیلی اتفاقی متوجه شدم هفته ی پیش وبلاگم دو ساله شده بود و طفلی حتی صاحبش روز تولدش رو نمی دونست !
عمران صلاحی
پ.ن : پست قبلی در مورد Secret بود ، از اونجایی که احساس کردم شاید همه ی دوستام به این مساله علاقه نداشته باشن، این شعر مرحوم عمران صلاحی رو که خیلی شده میخوام بزارمش ، امروز پستش کردم .
پ.ن 2 : دلم تنهایی می خواد ، این روزا پیدا کردنش سخت شده ...
امروز می خوام از یک راز صحبت کنم ، یک راز که شاید خیلی هاتون با اون اشنا باشین و شاید بعضی ها به این راز مثل من ایمان داشته باشین ، رازی که صرف دونستن یا ندونستنش ، هیچ تفاوتی توی تاثیری که داره نمی ذاره . چون این قانون اتفاق می افته و کاری به دونستن و یا ندونستن شما نداره ، اما این شمایین که با باورش می تونین بهش جهت بدین . شاید خیلی ها کتاب Secret یا فیلم یا AudioBook این مجموعه رو دیدن یا خوندن یا شنیدن . به هر حال من بعد از گوش کردن به برنامه ی Secret (که ابتدا به پیشنهاد یکی از اساتید برای تقویت Listening ام بود) دلیل خیلی از اتفاقها و دلیل خیلی از لحظه هایی که تجربه کردم رومتوجه شدم .
همه ی رازی که کتاب از اون صحبت میکنه ، قانون جاذبه هست . قانون جاذبه بین همه چیز ، بین همه ی افکارت با همه ی چیزهایی که به اون فکر میکنی . بین همه ی کارهات و چیزهایی که به اون میرسی ،بین همه ی احساساتت و همه ی بلاهایی که سرت میاد . به هرچیزی که فکر می کنیم به اون میرسیم ، اون رو به طرف خودمون جذب میکنیم . این بستگی به ما داره به چی فکر کنیم و از چی صحبت کنیم . راز خیلی قشنگیه ، راز طبیعت ، چیزی که تقریا همه ی دانشمندای بزرگ مثل نیتون ، انیشتن توی درسهاشون به اون تاکید میکردن . جایی که از نویسنده کتاب پرسیده میشه " پس چرا با وجود این قانون همه ی آدما زندگی رویا هاش رو ندارن ؟ " جالبترین قسمت هست که این جواب رو میده : " چون آدما عادت دارن بیشتر به چیزایی که دوست ندارن اتفاق بیفته فکر می کنن تا ارزوهاشون "
این راز و این قانون کاری نداره شما به چه جمله هایی فکر می کنی ، مساله ای که مورد توجهت هست مهمه و داری امواج اون رو ارسال می کنی ، مثلا وقتی همش با خودمون میگیم ، من دوست ندارم فلانی با من اینجوری صحبت کنه " یعنی دقیقا داریم در مورد بد صحبت کردن فلانی فکر میکنیم و نتیجه ی اون بدتر شدن و بدتر شدن وضع موجود هست .
این قضیه خیلی بسط داره و توضیح دادنش توی وبلاگ خسته کننده میشه . به هرحال خیلی پیشنهاد می کنم شما هم این راز رو بدونین .
پ.ن : یکی از دوستام که دوبله ی مجموعه رو دیده بود ،گفت نسخه ی فارسی شده ی مجموعه راز خیلی مصنوعی و مسخره است ، به خاطر همین پیشنهاد می کنم اگر مقدور بود نسخه انگلیسیش رو تهیه کنین وگرنه کتابش هم خیلی مفیده .
پ.ن 2: چندین و چندین تجربه شخصی بود که این راز رو قویا بهم اثبات کرد ، وگرنه اصلا یک پست وبلاگم رو براش نمیذاشتم .
در نهایت این جمله ی تکراری رو که خیلی با این راز هم بی ارتباط نیست تقدیم دوستای خوبم می کنم :
بیائید آنچه دوست داریم بدست آوریم، وگرنه مجبور میشویم آنچه بدست می آوریم را دوست داشته باشیم . . .
سلام دوستای خوبم، چند روز پیش یک فکر قشنگ ، یک ایده که آدم رو وادار به فکر کردن می کنه، از وبلاگ یک دوست خوب ، گرفتم، خودم از جواب دادن به سوالی که پرسیده شده بود خیلی لذت بردم ، با اجازه ی همون دوست خوب ، سوال رو اینجا هم مطرح می کنم .
"اگر ما این سوال را از کسی در کشوری گرسنه و قحطی زده بپرسیم ، بی تردید پاسخ او " غذا " خواهد بود واگر همین سوال را ا ز کسی که در منطقه ی سرما زده بپرسیم جواب او " گرما "خواهد بود و اگر همین سوال را از کسی بپرسیم که تنها و منزوی است بی شک پاسخ او "هم صحبتی با دیگران" است. (یوستین گاردر)"
حالا من "هم" می پرسم از شما دوستای خوبم ، در زندگی به نظر شما چه چیز از همه با اهمیت تر است ؟
من جواب خودم رو نگه می دارم تا پست بعدی.
پینوشت 1 : به قول "سرسره" یک جور راهنمایی بدونین ، اجباری در جواب دادن نیست .
پینوشت 2 :پدر ، تو یک قطره از خدایی ...
بعد نوشت : نمی دونم چرا از سادگی اینقدر خوشم میاد ، قالب فعلی هم می دونم قشنگ نیست ، اما سادست ، چند روزی این سادگی رو تحمل کنین
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
پینوشت : من عاشق پیرمرد این قصه شدم ! کاش بتونم اینجوری باشم