گر عشقت را کشتی و عشقم را خاموش کردی
خیالی نیست
گر شاخه گلی را به یادم چیدی ،
گر در رویاهایت عشق مرا دیدی
گر من نبودم یار باوفایت ، بدان
عاشق بودی ، حتی حال مرا را نپرسیدی
گر بودم با دیگری ، خیالی نیست
گذشتم از عشقت سرسری ، خیالی نیست
به دل گفتم که ای نازک ، اشک بریز
که گر تو هم ز دستم بری ، بازهم خیالی نیست
گر من و تو خسته شویم از ما
گر عشقمان ماند در حسرت ذره ای وفا
خیالی نیست ، باشد تا دیگر عاشق نشویم
تو گله کردی ازمنه بی احساس ،منی که کوهی از احساس بودم
تو گله کردی از من ،که دوست دارم رو نگفتم ،من که به یاد تو شب زنده داری کردم.
تو از نگاهم گله کردی که هنوزم باور نمی کنی من جز تو هیچکسی رو نمی بینم .
من گفتم که ازتو و با تو بودن خسته شدم ، تو خستگی ها را با یک نگاهت خریدی .
من تکرار کردم که از نگاهت متنفرم و تو هم اشکهایت را نشانم دادی ...
و
تو تا ابد به گریه ادامه دادی و صدای منو نشنیدی، داشتم می گفتم گریه نکن عزیزم که دلم میگیره .
اگر من خاطره ای هم از بودن با تو داشته باشم ُ
خاطره روزهای با تو و یاد تو بودن نیست ،
این خاطره صحبتهای بچه گانه ی من و تو یا اون روز بارانی زیر رگبار قدم زدن نیست .
مطمئنا خاطره لحظه هایی که باهم یا بی هم خندیدیم ، هم نیست
شک نکن این خاطره نه اشکهای تمساح تو بود نه خنده های صادقانه من .
اینا همه افسانه ای بودن که خیلی زود به فراموشی سپرده شدن ،
زودتر از اینکه بخوان جز خاطرات ما بشن .
خاطره ،لحظه هایی بودند که من منتظر نگاه مهربونت بودم و تو داشتی می خندیدی ،خاطره اشک هایی بود که من در نبودت ریختم و تو هیچوقت نفهمیدی ! خاطره هدیه ایی بود که هیچوقت بهت ندادم ...
خاطره انتظاریست که هم اکنون هم برای بازگشتت می کشم ! متعجبم آیا تو هم خاطره ای به یاد داری ؟
مهربون ، تازه دارم به این نتیجه میرسم که راست می گفتن
مثل اینکه رفاقت داره کم رنگ میشه ، رفیق کُشی باب شده و نامردی حرف اولو می زنه
همون بهتر که دیگه به کسی اطمینان نکنیم و بیشتر به فکر خودمون باشیم تا دوستان . دوستانی که ارزش از این بیشتر نوشتن رو ندارن .
احساس هیچ شد ، هیچ همه چیز شد ، عشق نیست شد ،
نیست وارث غم ،سرور همه چیز شد
عشق درد داشت، اشک سرازیر شد ، چشمانم چشمه ، محبت راهریز شد
خنده از سکوت ، سکوت از فریاد لبریز شد
لبها زمزمه کنان ، تکرار اینکه عشق همه جیز شد
نیستی ای نازنین ،
از آن هنگام که رفتی قلم ِ من ترانه ها را از یاد برده است.
دیگر کاغذها را با یاد عشقت نمی درد ،
چنان بد کردی ، که حتی قلم تو را از یاد نمی برَد
قلم، اشک در سینه دارد
، قلم دلی تنگ، پر از کینه دارد
قلم به یاد ِ نامه ی عشق، صدبار دیگر روی سنگ نوشت
که دیگر از یاد ببرَد، ترانه هایی را که گفتم و او ننوشت
قلم از همان روز اول سخت شد
، کاغذ از نامه ی آخرت سنگ شد .
قلم دیگر پای نوشتن ندارد ، خیلی وقت پیش قلم من بی رنگ شد.
دست به دامانت ، دیگر صدایم مکن.
خسته شدم بس که رفتی و نوشتم رهایم مکن
مینویسم، چه سخت دل سنگ گشت ،
سر تا پا خواهش که دیگر عشوه برایم مکن
آی خبرداران از آن بی خبر
ای قاصدک های آمده از کوی او
به او برسانید خبر مرا قبل از سحر
بگویید ، دلش تنگ بود تا لخظه ی آخر ،
پسرک چشمانش به در بود تا لحظه ی آخر
بگویید ، منتظرت بود ،
گونه هایش تر بود تا لحظه ی آخر
بگویید در غم عشقت مرد و انتظار گریستن نداشت
خبر دهید از مرگ عشقش ،
در قلبم که امید به زیستن نداشت
دیر نکنید قاصدک ها ،
تا قبل از سحر باید به یاد اورد
کوله باری از عشق را دوباره به این دیار آورد
بگذارید بفهمد راز عشق من سنگ دل را
تا در نیمه شب با تمام خاطراتش طناب دار بیاورد